انتهای کلاس یه پنجره داشت که رو به خیابون بود. آموزشگاه طبقه دوم چند تا مغازه بود. یعنی زیر کلاس مغازه ها واقع شده بودن.
محمد عزیز بدون اینکه اصلا به انتهای کلاس نگاه کنه اون دفتر حجیم رو برداشت و با سرعت به پشتش پرت کرد غافل از اینکه پنجره انتهای کلاس بازه. بله سررسید با قدرت از پنجره خارج شد و به پیاده رو سقوط کرد اما کجا؟ بر فرق سر یک مغازه دار بیچاره.
حسین سریع از جاش بلند شد و به طرف پنجره دوید تا از سرنوشت دفترریاضی باخبر بشه. بعد با سرعت باد بدون اینکه کلمه ای بگه، از کلاس خارج شد و به طرف خیابون رفت. محمد هم بلندشد وبه انتهای کلاس رفت و گویا با یک نگاه متوجه قضیه شده باشه آروم در حالیکه رنگش پریده بود اومد و سر جاش نشست. خب طبیعتا بقیه بچه ها هم دیگه سرجاشون بند نبودند و با تجمع جلوی پنجره معلوم شد که آقا محمد چه دسته گلی به آب داده. چند دقیقه بعد حسین درحالی که کلی هم عرق کرده بود با دفتر برگشت و گفت من بهش گفتم دفتر منه ولی محمد.x. پرتش کرد. اونم گفت بذار بیاد پایین خدمتش میرسم. حالا دیگه چشمای محمد از حدقه در اومده بود که چرا اسم منو گفتی...؟
راستش دیگه با این اوضاع با تمام جدیتم منم دیگه نمیتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم. طفلی محمد خیلی ترسیده بود. اولین بار بود میدیدم این بچه ی تخس اینطوری آروم تا آخر کلاس نشست.
تهدید اون آقای مغازه دار فقط یک شوخی بود اما درس عبرتی برای محمد شد که از اون به بعد دیگه شیطنت های بیجا نکنه چون بعد از این ماجرا خیلی آروم تر و منطقی تر شده بود.
محمد عزیز بدون اینکه اصلا به انتهای کلاس نگاه کنه اون دفتر حجیم رو برداشت و با سرعت به پشتش پرت کرد غافل از اینکه پنجره انتهای کلاس بازه. بله سررسید با قدرت از پنجره خارج شد و به پیاده رو سقوط کرد اما کجا؟ بر فرق سر یک مغازه دار بیچاره.
حسین سریع از جاش بلند شد و به طرف پنجره دوید تا از سرنوشت دفترریاضی باخبر بشه. بعد با سرعت باد بدون اینکه کلمه ای بگه، از کلاس خارج شد و به طرف خیابون رفت. محمد هم بلندشد وبه انتهای کلاس رفت و گویا با یک نگاه متوجه قضیه شده باشه آروم در حالیکه رنگش پریده بود اومد و سر جاش نشست. خب طبیعتا بقیه بچه ها هم دیگه سرجاشون بند نبودند و با تجمع جلوی پنجره معلوم شد که آقا محمد چه دسته گلی به آب داده. چند دقیقه بعد حسین درحالی که کلی هم عرق کرده بود با دفتر برگشت و گفت من بهش گفتم دفتر منه ولی محمد.x. پرتش کرد. اونم گفت بذار بیاد پایین خدمتش میرسم. حالا دیگه چشمای محمد از حدقه در اومده بود که چرا اسم منو گفتی...؟
راستش دیگه با این اوضاع با تمام جدیتم منم دیگه نمیتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم. طفلی محمد خیلی ترسیده بود. اولین بار بود میدیدم این بچه ی تخس اینطوری آروم تا آخر کلاس نشست.
تهدید اون آقای مغازه دار فقط یک شوخی بود اما درس عبرتی برای محمد شد که از اون به بعد دیگه شیطنت های بیجا نکنه چون بعد از این ماجرا خیلی آروم تر و منطقی تر شده بود.