۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

ویرانگران 2

انتهای کلاس یه پنجره داشت که رو به خیابون بود. آموزشگاه طبقه دوم چند تا مغازه بود. یعنی زیر کلاس مغازه ها واقع شده بودن.
محمد عزیز بدون اینکه اصلا به انتهای کلاس نگاه کنه اون دفتر حجیم رو برداشت و با سرعت به پشتش پرت کرد غافل از اینکه پنجره انتهای کلاس بازه. بله سررسید با قدرت از پنجره خارج شد و به پیاده رو سقوط کرد اما کجا؟ بر فرق سر یک مغازه دار بیچاره.
حسین سریع از جاش بلند شد و به طرف پنجره دوید تا از سرنوشت دفترریاضی باخبر بشه. بعد با سرعت باد بدون اینکه کلمه ای بگه، از کلاس خارج شد و به طرف خیابون رفت. محمد هم بلندشد وبه انتهای کلاس رفت و گویا با یک نگاه متوجه قضیه شده باشه آروم در حالیکه رنگش پریده بود اومد و سر جاش نشست. خب طبیعتا بقیه بچه ها هم دیگه سرجاشون بند نبودند و با تجمع جلوی پنجره معلوم شد که آقا محمد چه دسته گلی به آب داده. چند دقیقه بعد حسین درحالی که کلی هم عرق کرده بود با دفتر برگشت و گفت من بهش گفتم دفتر منه ولی محمد.x. پرتش کرد. اونم گفت بذار بیاد پایین خدمتش میرسم. حالا دیگه چشمای محمد از حدقه در اومده بود که چرا اسم منو گفتی...؟
راستش دیگه با این اوضاع با تمام جدیتم منم دیگه نمیتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم. طفلی محمد خیلی ترسیده بود. اولین بار بود میدیدم این بچه ی تخس اینطوری آروم تا آخر کلاس نشست.
تهدید اون آقای مغازه دار فقط یک شوخی بود اما درس عبرتی برای محمد شد که از اون به بعد دیگه شیطنت های بیجا نکنه چون بعد از این ماجرا خیلی آروم تر و منطقی تر شده بود.

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

ویرانگران 1

دانشجوی ارشد بودم و تو یک آموزشگاه تدریس میکردم. البته فقط مقطع سوم و پیش دانشگاهی. یک کلاس اول دبیرستان از پسرها بود که شلوغ بودند ( در حد تیم ملی ). دو هفته از شروع کلاس می گذشت و توی این مدت سه تا دبیر براشون رفته بود که هیچکدوم حریف این بچه های شیطون نشده بودن وبعد از یکی دو جلسه انصراف خود را از ادامه اداره کلاس اعلام کرده بودن. من نسبت به بقیه دبیرها کمی جدی تر بودم واسه همین مدیر آموزشگاه بهم این کلاس رو پیشنهاد کرد اما خب ما که کلاس سطح پایین نمیگرفتیم و واسه خودمون کلی کلاس گذاشتیم و قبول نکردیم.
خلاصه که چهارمین کاندیدا هم برای نبرد سخت با تارزان های اون کلاس پا پیش گذاشت. ایشون یک خانم بود هم سن و سال خود من. ما هم با مدیر بیرون کلاس منتظر اتمام جلسه و نتیجه بودیم. اما هنوز نیم ساعت از شروع کلاس نگذشته بود که در کلاس به شدت باز شد و معلم فداکار با چشم گریان از کلاس بیرون اومد و ماژیک رو کوبید جلوی مدیر و گفت من دیگه نمیام این آموزشگاه. خدارو شکر قبلی ها فقط گفته بودن دیگه این کلاس رو نمیان نه آموزشگاه. گویا بچه ها توی تخته پاک کن سوزن فرو کرده بودند و تا ابن بنده خدا بعد از صحبتهای اولیه و اتمام حجت ها میره تخته رو پاک کنه....
دیگه اینجا بود که مدیر گفت باید این کلاس رو بری و اگر تو هم نتونستی حریفشون بشی دیگه کلاس رو کنسل می کنیم.خب ظاهرا چاره ای نبود و ما هم بالاخره قبول کردیم البته با تجهیزات و ایمنی لازم. مثلا تخته پاک کن و ماژیک و ... قبل از ورود من داخل کلاس نمی رفت و من خودم می بردم کلاس. جلسه اول دیدیم سردسته این ویرانگران یک آقای ته کلاسی بود که با وجود سن کمش یه نود کیلویی وزن داشت. مدام مبایلش روشن بود و آهنگ... منم مبایلشو ازش گرفتم. باز هم شلوغ میکرد و حرف گوش نمیداد ما هم همون جلسه مادرمحترمه را خواستیم و گفتیم شرمنده شازده دیگه نمیتونه بیاد کلاس و عذرشو خواستیم. با رفتن این آقا کمی اوضاع بهترشد. محمد زرنگ ترین دانش آموز کلاس بود اما اون هم در شیطنت واسه خودش یلی بود. ما هم سعی میکردیم به هیچ وجه از موضع ضعف وارد نشیم و با وجود اینکه نیمی از وقت کلاس صرف ساکت کردن و جداکردن دعواهای بینشون میشد کم نیاوردیم و ادامه دادیم. چند جلسه گذشت شیطنتها دیگه کمتر شده بود و کم کم بچه ها جذب درس شده بودند بخصوص که من سعی میکردم گاهی از بازی و ریاضی هم در کلاس استفاده کنم. اما محمد هنوز هم به اعتبار اینکه باهوش تر بود توجه زیادی به درس نمیکرد.
یک روز داشتم رو تخته چیزی مینوشتم و پشتم به بچه ها بود که متوجه شدم محمد که همیشه ردیف اول هم می نشست با بغل دستیش حسین به شوخی گلاویز شده و تا برگشتم دیدم آقا محمد به سرعت دفتر حسین رو که یک سررسید محکم و سنگین بود بدون اینکه حتی برگرده، برداشت و به پشت سرش پرتاب کرد.
فکر میکنید چه اتفاقی افتاد؟
(ادامه در پست بعدی)

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

تغییر موضع

می خوام از این به بعد اینجا گاهی هم در مورد موضوعاتی غیر از موضوعات اجتماعی بنویسم مثلا شاید بعضی از خاطرات یا حتی دل نوشته. اگر هم دوستان عزیزی که بهم سر میزنند موضوع خاصی مد نظرشون هست خوشحال میشم اگر در قسمت نظرات برام بنویسند.
مرسی . زری

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

بازم طلاق

هفته پیش یکی از دانشجوهام بهم زنگ زد.( صدبار به این مسئول آموزش گفتم شماره منو به دانشجوها ندید ولی مثل اینکه فایده نداره باید طور دیگه بهش بگم. ) حالا از این کار آقای مسئول آموزش که بگذریم یکی از دانشجوهای خانم بود. خب همین که دانشجو به استاد زنگ میزنه معلومه واسه چی. گرفتن نمره واسه واحد ترم تابستون که هفته پیش قرار بود نمره ها رو رد کنم. گفتم لابد اینم میخواد کلی بهانه کار و گرفتاری و زندگی بیاره تا بلکه دلم بسوزه و بهش نمره بدم اما معمولا آقایون مدام بهانه ی کار و زندگی رو میارن، اینکه یه دختر جوون بود!
یکم که صحبت کرد دیدم قضیه فرق می کنه. می گفت همون روز امتحان با شوهرش دادگاه داشته واسه طلاق. خدای من بازم طلاق. یکی از دوستای نزدیکمم در حال طلاقه. یکی از آشنایان هم همینطور. با شناختی که توی جلسات کلاس ازش پیدا کردم قطعا حرفش درست بود. در ضمن فکر نمیکنم کسی بخاطر نمره بخواد چنین دروغی بگه اونم یه دختری که چند ماه بیشتر نبود عقد کرده بود. نمیدونستم باید بهش چی بگم. یعنی میدونستم اما به عنوان یک استاد اونم استاد درس ریاضی نمی دونستم باید چی می گفتم. واسه همین فقط گفتم باید ببینم برگه ات در چه حدی هست و اینکه امیدوارم مشکلت حل بشه. شاید خیلی حرفها داشتم که بگم اما ترجیح دادم اصلا وارد قضیه نشم که البته کار درستی هم هست. شاید اگر استاد دروس عمومی و اجتماعی بودم عکس العملم فرق می کرد. ولی واقعا متاثر شدم. این موردها کم نیست. یک دختر اونم تو این سن کم چرا باید مطلقه بشه؟ حالا اینکه بعد طلاق توی جامعه با چه مشکلاتی روبرو خواهد شد بماند، اما همین ضربه روحی که بهش وارد میشه... واقعا جای تاسفه. جای تاسفه که این روزها در جامعه ما اینقدر آمار طلاق بالا رفته. درسته که در بعضی ازدواج ها رفتن و کندن خیلی بهتر از موندن و له شدن در یک زندگی نابسامان هست اما اصلا چرا باید کار به اینجا بکشه. چرا وقت انتخاب کمی بیشتر دقت نمی کنیم. حرفم بیشتر با پدر و مادرهاست. شما پدر و مادر عزیز، شما که تجربه ات بیشتره شما که سردو گرم رو چشیدی چرا بیشتر دقت نمی کنی. آخه یه دختر 20 ساله یا یه پسر 23 ساله شاید عاقل باشه ولی تجربه نداره . واسه ازدواج هردوش لازمه. اگه اون جوون و بی تجربه است شما چرا کمک نمی کنی که درست تر انتخاب کنه؟
ما وقتی میخوایم یه لباس بخریم کلی براش وسواس به خرج میدیم اما برای ازدواج که مهمترین انتخاب زندگیمون هست چقدر وسواس به خرج میدیم؟ آیا فقط هدف شوهرکردنه که جلوی دوستامون کم نیاریم یا فقط زن گرفتن که فکر کنیم اینطوری دیگه مرد شدیم؟ دوست عزیز، ازدواج یک باید نیست. اگه قراره ازدواجی باشه باید درست و آگاهانه باشه، پس لطفا چشماتو بیشتر باز کن .

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

دوست پسر

این پست رو به عنوان یک توصیه در نظر بگیرید. همه میدونیم این روزها توی جامعه یک چیزهایی هست که بنا به عرف و دین ما ناپسنده. کسی زیاد در موردش صحبت نمیکنه، کسی به روی خودش نمیاره، ولی همه میدونیم که هست و نمیشه انکارش کرد. بله. رابطه با جنس مخالف. خود شما یه نگاهی به اطرافتون بندازید. فکر می کنید چند در صد از افراد در سنین جوانی درگیر رابطه با جنس مخالف هستند؟ من الان نمی خوام در مورد قصد و نیت یک رابطه حرف بزنم. می خوام در مورد نحوه این رابطه بگم. خیلی از افراد چنین روابطی رو تجربه کردن. حالا یکی کمتر یکی بیشتر. بعضی ها در موردش صحبت می کنند اما اکثرا اصلا حاضر نیستند حتی کسی بفهمه که اونها هم این تجربه رو دارند. ببینید در یک رابطه با جنس مخالف رده بندی داریم. یکی فقط در حد متعارف و ساده با طرفش پیش میره. یکی صمیمی تر میشه و کمی بیشتر به هم نزدیک میشن وگاهی هم همین صمیمیت باعث بروز عطشی در دو طرف برای نزدیکتر شدن، میشه. بعضی هام که از همون اول تکلیفشون معلومه و در رابطشون هیچ حد و مرزی قائل نمی شن که من به این دسته هم فعلا کاری ندارم. می خوام در مورد دسته دوم صحبت کنم. از دوستان هم می خوام اگر مطلب یا تجربه آموزنده ای در این مورد دارند در قسمت نظرات بذارند تا همه استفاده کنند. من اینجا نظر خودم رو می نویسم.معمولا در چنین روابطی دختر خانمها برای ارضای عاطفی وارد رابطه با جنس مخالف می شن. البته بعضی آقایون هم به همین خاطر وارد رابطه می شن. اینکه هر انسانی نیاز به توجه، محبت کردن و عشق ورزیدن داره شکی نیست. خب دو نفر به هم نزدیک می شن و بعد از مدتی صمیمیت بین اونها حاکم میشه. ببینید وقتی صمیمیت از یک حدی گذشت، ناخودآگاه دو طرف کششی غریزی نسبت به جسم همدیگه پیدا می کنند. حالا آقایون زودتر نسبت به این حس پاسخ میدن و خانمها دیرتر، چون کلا سیستم مردها و زن ها با هم متفاوته. شاید برای خانمها بیشتر جنبه عاطفی مطرح باشه اما معمولا در اقایون جنبه عاطفی و جنسی در یک سطح هست. اما شما خانم عزیز، وقتی به یک مرد نزدیک شدی و صمیمیت رو بیشتر کردید و بقول معروف حتی با حرفهائی که بینتون رد و بدل میشه وارد حریم خصوصی اون شخص شدی، دیگه اون کشش حسی اجتناب ناپذیره. من میگم چرا همش داریم میگیم ازفلان خانم سوء استفاده شد؟ خب توی یک رابطه دوستی معمولا همه چی دو طرفه است. شما اگر از یک حدی بیشتر جلو رفتید دیگه از یک مرد که احساس نیاز و غریزه اش بیشتر هست، چه انتظاری داری؟ اگر یک خانم در یک رابطه برای خودش حریمی قائل بشه دیگه هیچ وقت کار به اونجا نمی کشه که بگی اون آقا می خواست از من سوء استفاده کنه. چون وقتی صمیمیت از یک مرزی گذشت دیگه اون کشش حسی به جسم هم اجتناب ناپذیره، مگر در مواردی نادر که دختر و پسر هر دو به یک بلوغ فکری و کمال اجتماعی رسیده باشند که معمولا در سنین کمتر از 30 کمتر دیده میشه که البته اون هم جای کلی بحث داره که خب بهرحال تکلیف اون نیاز پس چی میشه؟.خلاصة کلام اینکه همش شعار ندیم که از ما سوء استفاده شد. نه عزیزمن، شما خودت سرمنشاء این سوء استفاده شدی. یکم به رفتار گذشته ات با اون شخص فکر کن ببین کجا خطا رفتی که حالا رسیدی به اینجا ؟