۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

ویرانگران 1

دانشجوی ارشد بودم و تو یک آموزشگاه تدریس میکردم. البته فقط مقطع سوم و پیش دانشگاهی. یک کلاس اول دبیرستان از پسرها بود که شلوغ بودند ( در حد تیم ملی ). دو هفته از شروع کلاس می گذشت و توی این مدت سه تا دبیر براشون رفته بود که هیچکدوم حریف این بچه های شیطون نشده بودن وبعد از یکی دو جلسه انصراف خود را از ادامه اداره کلاس اعلام کرده بودن. من نسبت به بقیه دبیرها کمی جدی تر بودم واسه همین مدیر آموزشگاه بهم این کلاس رو پیشنهاد کرد اما خب ما که کلاس سطح پایین نمیگرفتیم و واسه خودمون کلی کلاس گذاشتیم و قبول نکردیم.
خلاصه که چهارمین کاندیدا هم برای نبرد سخت با تارزان های اون کلاس پا پیش گذاشت. ایشون یک خانم بود هم سن و سال خود من. ما هم با مدیر بیرون کلاس منتظر اتمام جلسه و نتیجه بودیم. اما هنوز نیم ساعت از شروع کلاس نگذشته بود که در کلاس به شدت باز شد و معلم فداکار با چشم گریان از کلاس بیرون اومد و ماژیک رو کوبید جلوی مدیر و گفت من دیگه نمیام این آموزشگاه. خدارو شکر قبلی ها فقط گفته بودن دیگه این کلاس رو نمیان نه آموزشگاه. گویا بچه ها توی تخته پاک کن سوزن فرو کرده بودند و تا ابن بنده خدا بعد از صحبتهای اولیه و اتمام حجت ها میره تخته رو پاک کنه....
دیگه اینجا بود که مدیر گفت باید این کلاس رو بری و اگر تو هم نتونستی حریفشون بشی دیگه کلاس رو کنسل می کنیم.خب ظاهرا چاره ای نبود و ما هم بالاخره قبول کردیم البته با تجهیزات و ایمنی لازم. مثلا تخته پاک کن و ماژیک و ... قبل از ورود من داخل کلاس نمی رفت و من خودم می بردم کلاس. جلسه اول دیدیم سردسته این ویرانگران یک آقای ته کلاسی بود که با وجود سن کمش یه نود کیلویی وزن داشت. مدام مبایلش روشن بود و آهنگ... منم مبایلشو ازش گرفتم. باز هم شلوغ میکرد و حرف گوش نمیداد ما هم همون جلسه مادرمحترمه را خواستیم و گفتیم شرمنده شازده دیگه نمیتونه بیاد کلاس و عذرشو خواستیم. با رفتن این آقا کمی اوضاع بهترشد. محمد زرنگ ترین دانش آموز کلاس بود اما اون هم در شیطنت واسه خودش یلی بود. ما هم سعی میکردیم به هیچ وجه از موضع ضعف وارد نشیم و با وجود اینکه نیمی از وقت کلاس صرف ساکت کردن و جداکردن دعواهای بینشون میشد کم نیاوردیم و ادامه دادیم. چند جلسه گذشت شیطنتها دیگه کمتر شده بود و کم کم بچه ها جذب درس شده بودند بخصوص که من سعی میکردم گاهی از بازی و ریاضی هم در کلاس استفاده کنم. اما محمد هنوز هم به اعتبار اینکه باهوش تر بود توجه زیادی به درس نمیکرد.
یک روز داشتم رو تخته چیزی مینوشتم و پشتم به بچه ها بود که متوجه شدم محمد که همیشه ردیف اول هم می نشست با بغل دستیش حسین به شوخی گلاویز شده و تا برگشتم دیدم آقا محمد به سرعت دفتر حسین رو که یک سررسید محکم و سنگین بود بدون اینکه حتی برگرده، برداشت و به پشت سرش پرتاب کرد.
فکر میکنید چه اتفاقی افتاد؟
(ادامه در پست بعدی)

۸ نظر:

  1. سلام.استاد این که دیگا اسمش کلاس نیست.میشه بهش بگیم جنگل یا بقول فرنگیا زو.

    پاسخحذف
  2. جالب بود. من حدس میزنم اون سررسید محکم خورده تو صورت اون کسی که پشت محمد نشسته بوده و احتمالا دماغشم شکسته

    پاسخحذف
  3. سلام.
    ماشا الله براي خودتون يلي بوديد ها...
    من هم هميشه عاشق معلم هايي بودم كه از بازي استفاده مي كردن...
    فكر كنم تا شما رو ديده كه نگاش مي كنيد كلي خجالت كشيده و ديگه پسر خوبي شده

    پاسخحذف
  4. ممنونم که میهمان صفحه ام شدی

    پاسخحذف
  5. سلام زری جونم خوبی؟چه باحال بود اما چرا ضدحال می زنی باقیشو زودتر بزاربرامون می خوام بدونم چی شد خورد تو کله کی؟
    من هنوز نرفتم دانشگاه فعلا دارم باروبندیل خوابگامو جمه و جور می کنم
    می خواستم واسه ارشد بخونم اما نمی دونم چرا انگیزم از دست رفته

    پاسخحذف
  6. منتظریم که بدونیم چی میشه
    :)

    پاسخحذف
  7. خاطره قشنگي بود كلي حال داد مرسي بابت اين نوشته هاي قشنگت واقعا تو يك نويسنده خوبي چرا كتاب نمينويسي؟؟

    من تو بلاگ اسكاي يك فضاي خصوصي دارم براي آپلود عكسهام

    پاسخحذف
  8. سلام زمانی اومدم وبلاگتون که ادامه این سریال رو گذاشتین خداروشکر توی خماری نمیریم.لطفا اگه میشه از این به بعد داستان ها یا خاطراتتون رو کامل بگین.ممنونم.
    البته این یک خواهش بود.باز هم ممنون

    پاسخحذف